N.O

ساخت وبلاگ

همیشه وقتی فکر میکنم راهی وجود داره تا حالم بهتر باشه یونیورس از اول سر تا پا میرینه بهم. دوباره حس یه دختر ۱۳ ساله رو دارم. انگار به دوره نوجوونی برگشتم؛ نه اینکه ۲۱ سالمه و باید تا الآن چهار تا تجربه جدید کسب می‌کرده بودم.

N.O...
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 13 فروردين 1399 ساعت: 21:21

الان نزدیک پنج باره میخوام آپدیت کنم بلاگُ ولی به نظر میاد سرنوشت با اون عینک کج و کُله ی احمقانه ش منو میپائه تا مطمئن شه از پس این کار بر نمیام. *از تلاش های وی برای توجیه بی مسئولیتی خویش*شروعش بعد N.O...ادامه مطلب
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 78 تاريخ : يکشنبه 12 اسفند 1397 ساعت: 10:18

سال ۹۷ هم که اومد، هومم؟ چرا اینقدر زمان با سرعت سرسام آوری داره میگذره؟ چرا من ۱۹ ساله شدم؟ چرا اینقدر زود به آخرین سال نوجوونیم رسیدم بدون اینکه ازش لذت ببرم؟ چرا کل نوجوونیم (مخصوصاً سالای اولش) تو N.O...ادامه مطلب
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 4 مرداد 1397 ساعت: 22:42

خوب، حقیقت اینه که دانشگاه یه جوریه. زندگی‌ یه جوریه. عوض شدن استانداردا و باورای عمومی داره با سرعتی بیشتر از سرعت نور اتفاق میوفته و این قضیه منو میترسونه.همه ی آدما ی اطرافم انگار به دستگاهای الکترونیکی شون (موبایل و لپتاپ) متصل شدند و زندگی انسانی داره به شدت به تکنولوژی وابسته میشه و این بیش از پیش منو میترسونه، طوری که مدت هاست به لپتاپم دست نزدم و به جز مواقعی که میخوام آهنگ گوش کنم یا کار ضروری دارم به موبایلم دست نمیزنم. فقط مثل والفِلاورا یه گوشه میشینم و نقاشی میکشم یا کتاب میخونم یا تو فکر فرو میرم. فکر کنم دارم به یه جور فوبیای تکنولوژی مبتلا میشم. خوب چرا میزارید یه مشت رباطِ برنامه ریزی شده زندگی تونو کنترل کنن؟ من از همون اول که ۴ سالم بود و از یخچال میترسیدم میدونستم قراره این موجودای آهنی سیم دار بهمون مسلط بشن :| یه قضیه خیلی نامربوط هم اینکه دوستای دانشگاهمو خیلی دوست دارم و الان بین تهران و کرمانشاه دچار دوگانگی شدم. هرجا که باشم مغزم واسه دپرس بودن یه بهونه ای میتراشه کلاً. دارم به شدت تلاش میکنم که شاد باشم و کمتر قرصای ضد آنزایتی بخورم. بعضی وقتا میشه، بعضی وقتا نمیشه. دیدین من رفتم گُسلای کرمانشاهُ وا کردم؟ حالا دیگه اینجا هر یه روز در میون زلزله میاد ، داه. + |دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۶ | 17:51 |Murd3r0us Cat | N.O...ادامه مطلب
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 14:25

خوب، حقیقت اینه که دانشگاه یه جوریه. زندگی‌ یه جوریه. عوض شدن استانداردا و باورای عمومی داره با سرعتی بیشتر از سرعت نور اتفاق میوفته و این قضیه منو میترسونه. همه ی آدما ی اطرافم انگار به دستگاهای الکترونیکی شون (موبایل و لپتاپ) متصل شدند و زندگی انسانی داره به شدت به تکنولوژی وابسته میشه و این بیش از پیش منو میترسونه، طوری که مدت هاست به لپتاپم دست نزدم و به جز مواقعی که میخوام آهنگ گوش کنم یا کار ضروری دارم به موبایلم دست نمیزنم. فقط مثل والفِلاورا یه گوشه میشینم و نقاشی میکشم یا کتاب میخونم یا تو فکر فرو میرم. فکر کنم دارم به یه جور فوبیای تکنولوژی مبتلا میشم. خوب چرا میزارید یه مشت رباطِ برنامه ریزی شده زندگی تونو کنترل کنن؟ من از همون اول که ۴ سالم بود و از یخچال میترسیدم میدونستم قراره این موجودای آهنی سیم دار بهمون مسلط بشن :| یه قضیه خیلی نامربوط هم اینکه دوستای دانشگاهمو خیلی دوست دارم و الان بین تهران و کرمانشاه دچار دوگانگی شدم. هرجا که باشم مغزم واسه دپرس بودن یه بهونه ای میتراشه کلاً. دارم به شدت تلاش میکنم که شاد باشم و کمتر قرصای ضد آنزایتی بخورم. بعضی وقتا میشه، بعضی وقتا نمیشه. دیدین من رفتم گُسلای کرمانشاهُ وا کردم؟ حالا دیگه اینجا هر یه روز در میون زلزله میاد ، داه. + |دوشنبه چهارم دی ۱۳۹۶ | 17:51 |Murd3r0us Cat N.O...ادامه مطلب
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 71 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 23:55

×من یه مشکل خیلی بزرگ دارم، اونم اینه که احساس می کنم دارم تو یه داهات با جمعیت 12 میلیون نفری به اسم تهران که انگار بر حسب اتفاق پایتختِ ایرانم هست زندگی می کنم:| ×کُلن جدا از عقاید داهاتی، تو خیابون که راه میرم آشنا می بینم فقط، یَنی اگه واقن تو داهات زندگی می کردم فک کنم کمتر تو خیابون آدم آشنا میدیدم:| مسخره شم اینجاس که همه یه جوری به هم ربط پیدا می کنن به طرز عجیبی، اصَن دنیا خیلی داره ترسناک می شه جدیداً :اس یکی در ِ این این دنیای مجازیُ گِل بگیره تا اتفاقای بدتری نیوفتاده لدفَن. ×من دانش آموز سال سوم تجربی ام و هنوز تو انتخاب شغل رویایی ِ آیندم بین جادوگری و قاتل زنجیره ای شک دارم، کُمکم کنید انتخاب کنم:| ×دخالت تو نوع پوشش مردم توی مکان فرهنگی(مثل کتابخونه) بی فرهنگی نیست، ولی پوشیدن مانتویی که 4 سانت بالای زانوتون باشه بی فرهنگی محض حساب میشه:||| یَنی استقلال و فرهنگ به طرز عجیبی تو این کشور موج میزنه. آخه من از دست این مردم سَرَمو به کودوم دیوار بکوبم که تَرَک ور نداره ;___; ×یه چیز جالبی که درباره مامانا وجود داره اینه که وقتی اشتباه می کنن برای اینکه مجبور نَشن معذرت خواهی کنن حاظرن همه خصوصیات اخلاقیتُ زیر و رو کنن و اشتباهاتِ صد سال پیش تا حالاتُ هزاربار برات بشمارن و کاملاً ترور شخصیتیت کنن. و من هنوز معتقدم یه معذرت خواهی کوچیک خیلی آسون تر N.O...ادامه مطلب
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 12:19

{بعضی وقتا اَم دلم برای این بلاگ نیمه فراموش شده که یه چیزی حدود 5 سال از عمر نِکبتم کم و بیش توش ثبت شده(که به لطف بلاگفا یه سالش کلاً محو شد فکر کنم:| ) می سوزه. خیلی عجیبه، من هیچوقت آدم وابسته ای نبودم. حتی اگر هم دلم میخواست نمیتونستم به کسی یا چیزی وابسته باشم. باید همیشه آزاد می بودم، از این شاخه به اون شاخه می پریدم،برای خودم فانتزیای عجیب غریب می ساختم، مسئولیاتامو انجام نمیدادم و از هر کسی که ازَم میخواست مثل یه "آدم بزرگ" فکر کنم فرار می کردم و قایم می شدم. خوب، تا ابد که نمی شد اونجوری زندگی کرد! در برابر فهمیدن این قضیه می تونم بگم بیشتر از هر چیزی تو زندگیم مقاومت کردم و خیلی چیزای زیادی از دست دادم. من تو برقراری ارتباطات انسانی یه فاجعه بودم و هنوز اَم هستم. البته الآن خیلی خیلی بهترَم ولی خوب، احساس می کنم که امواج مغزیِ آدما هنوز برام قابل درک نیست. انگار به یه رُبات بزرگ نیاز دارم که آدما رو برام ترجمه کنه، چون هیچوقت نمیتونم به اراده ی خودم قاطی شون شم و جزوشون باشم. نه حتی اون گروه آدمایی که قبلاً فکر می کردم میتونم. خلاصه اینکه می خواستم بگم وابستگی من به این بلاگ لعنتی خیلی عجیب به نظر میاد. اینکه هر دفه ولش می کنم دوباره بر میگردم. اینکه نمیتونم نادیده ش بگیرم، اینکه دلم براش میسوزه!} {میدونید چرا شَبا ترسناکه؟ اینکه تو یه اتاق دربسته ی تاریک N.O...ادامه مطلب
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 75 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 12:19

و تو چه دانی که بلاگ ننوشتن برای ما با وجدان دردی عظیم همراه است :| خوب، اینم یه فصل جدید از زندگیم، حالا من یه دانشجو ام. کی بود زدم این بلاگُ؟ سال ۸۹ بود اگه اشتباه نکنم. راهنمایی بودم اون موقع. کی فکرشو میکرد من و بلاگم این همه سال دووم بیاریم و اینجا باشیم تا بازم صفحه های بی ارزش که هیچکس بهشون اهمیتی نمیده و هیچ دگرگونی ای تو دنیا به وجود نمیاره رو تو صفحه ی اینترنت خلق کنیم.  دانشگاه خوبه؛ از مدرسه بهتره ولی نه اون قدر که فکر میکردم. روز اول دانشگاه رفتم و اد نشستم بقل دختری که بعداً معلوم شد با من تو یه روز و یه ساعت به دنیا اومده و رسماً دو قلوم به حساب میاد. جالبتر اینکه جفتمون به طور دیوانه وار، دارای وابستگی عاطفی نسبت به سوپرنچرال و هری پاتر هستیم و این خیلی جالبه. کم پیش میاد آدم تو کمتر از دو هفته از آشناییشون با کسی اونقدر راحت باشه که درباره ی پیتزای درون و سکچوالیتی نیچه با هم‌ حرف بزنن :)) دور بودن از خانواده بیشتر از اینکه سخت باشه عجیبه. دلم واسه داداش کوچولوم تنگ شده:( و اینکه من یک موجود بددهنِ عجیب غریب پر سر و صدایی هستم تو کلاس و احتمالا تو راسته ی آزاردهندگاه به حساب میام. دلم واسه حانیه و کیمیا هم تنگ شده.  they are the family i chose to have and now we're miles away and i frickin miss them. دوباره توئیترُ با N.O...ادامه مطلب
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 66 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 12:19

خیلی حس عجیبیه، اینکه بعدِ مدت ها بالاخره احساس کنی همون جایی هستی که باید باشی، یعنی همون جایی که همه (از جمله خودت) ازت انتظار دارن باشی. ولی بَعد از خودت بپرسی" یَنی الان که اینجایی خوشحالی؟" و جوابت یه "نه" قاطعانه باشه. و بَد بفهمی تنها چیزی که می تونه خوشحالت کُنه زندگی تو یه خونه درختی ِ دور N.O...ادامه مطلب
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 0:36

میدونین؟ قضیه اینجاست که مُهم نیست که چه قدر به هم نزدیک یا از هم دور باشیم، هیچوقت واقَن همدیگَرو درک نمیکنیم. هر روز از جلوی هزار نفر میگذَریم و به تُخمِمونم نیست که چی به سر ِشون اومده یا قراره بیاد، ولی وقت قضاوت که میرسه دَهنا در حد جر خوردن باز میشن و کسیَم پیدا نمیشه که بیاد گِلِشون بگیره. یه N.O...ادامه مطلب
ما را در سایت N.O دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30secondstoearth بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 15 تير 1396 ساعت: 0:36